هر روز که جلوه مي کند رويش
بر مي خيزد قيامت ز کويش
مي نتوان ديد روي او ليکن
مي بتوان ديد روي در رويش
مي نتوان يافت سوي او راهي
اي بس که برآمدم ز هر سويش
تا فال گرفته ام جمال او
چون قرعه بگشته ام به پهلويش
در هر نفسم هزار جان بايد
تا صيد کنند کمند گيسويش
هر روز به نو خراج مي آرند
از هندستان به هندوي مويش
جان بر کف دست مي رسد هر شب
از ترکستان هزار هندويش
شد حلقه به گوش لؤلؤ لالا
در لالايي درج لولويش
خورشيد که تيغ مي زند در ميغ
افکند سپر ز جزع جادويش
دل را به دهان شير مي خواند
رو به بازي چشم آهويش
خواهم که ببيند ابرويش رستم
تا هست خود اين کمان به بازويش
رستم به هزار سال چون زالي
بر زه نکند کمان ابرويش
عطار که طاق از ابروي او شد
دردي دارد که نيست دارويش