هر که هست اندر پي بهبود خويش
دور افتادست از مقصود خويش
تو ايازي پوستين را ياد دار
تا نيفتي دور از محمود خويش
عاشقي بايد که بر هم سوزد او
عالمي از آه خون آلود خويش
نيست از تو يک نفس خشنود دوست
تا تو هستي يک نفس خشنود خويش
زاهد افسرده چوب سنجد است
خوش بسوز اي عاشق اکنون عود خويش
حلقه معشوق گير و وقف کن
بر در او جان غم فرسود خويش
چون درين سودا زيان از سود به
پس درين سودا زيان کن سود خويش
تا کي از بود تو و نابود تو
درگذر از بود و از نابود خويش
آتشي در هستي تاريک زن
پس برون آي از ميان دود خويش
گر فنا گردي چو عطار از وجود
فال گير از طالع مسعود خويش