چون دربسته است درج ناپديدش
به يک بوسه توان کرد کليدش
شکر دارد لبش هرگز نميري
اگر يک ذره بتواني چشيدش
نديد از خود سر يک موي بر جاي
کسي کز دور و از نزديک ديدش
مگر طراري بسيار مي کرد
کمند طره اش زان سر بريدش
اگر نبود کمند طره او
که يارد سوي خود هرگز کشيدش
اگرچه او جهان بفروخت بر من
به صد جان جان پرخونم خريدش
ز جان بيزار شو در عشق جانان
اگر خواهي به جاي جان گزيدش
دلم جايي رسيد از عشق رويش
که کار از غم به جان خواهد رسيدش
اگر بر گويم اي عطار آن غم
کزو دل خورد نتواني شنيدش