آفتاب عاشقان روي تو بس
قبله سرگشتگان کوي تو بس
ترکتاز هر دو عالم را به حکم
يک گره از زلف هندوي تو بس
آب حيوان را براي قوت جان
يک شکر از درج لولوي تو بس
جمله عشاق را سرمايه ها
طاق آوردن ز ابروي تو بس
صد سپاه عقل پيش انديش را
يک خدنگ از جزع جادوي تو بس
شيرمردان را شکار آموختن
از خيال چشم آهوي تو بس
آنکه او بر باد خواهد داد دل
يک وزيدن بادش از سوي تو بس
در ره تاريک زلفت عقل را
روشني يک ذره از روي تو بس
درگذشتم از سر هر دو جهان
زانکه ما را يک سر موي تو بس
گر ز عطارت بدي ديدي بپوش
عذر خواهش روي نيکوي تو بس