باد شمال مي وزد، طره ياسمن نگر
وقت سحر ز عشق گل، بلبل نعره زن نگر
سبزه تازه روي را، نو خط جويبار بين
لاله سرخ روي را، سوخته دل چو من نگر
خيري سرفکنده را، در غم عمر رفته بين
سنبل شاخ شاخ را، مروحه چمن نگر
ياسمن دوشيزه را، همچو عروس بکر بين
باد مشاطه فعل را، جلوه گر سمن نگر
نرگس نيم مست را، عاشق زرد روي بين
سوسن شيرخواره را، آمده در سخن نگر
لعبت شاخ ارغوان، طفل زبان گشاده بين
ناوک چرخ گلستان، غنچه بي دهن نگر
تا که بنفشه باغ را، صوفي فوطه پوش کرد
از پي ره زني او، طره ياسمن نگر
تا گل پادشاه وش، تخت نهاد در چمن
لشکريان باغ را، خيمه نسترن نگر
خيز و دمي به وقت گل، باده بده که عمر شد
چند غم جهان خوري، شادي انجمن نگر
هين که گذشت وقت گل، سوي چمن نگاه کن
راح نسيم صبح بين، ابر گلاب زن نگر
ني بگذر ازين همه، وز سر صدق فکر کن
وين شکن زمانه را، پر بت سيم تن نگر
اي دل خفته عمر شد، تجربه گير از جهان
زندگيي به دست کن، مردن مرد و زن نگر
از سر خاک دوستان، سبزه دميد خون گري
ماتم دوستان مکن، رفتن خويشتن نگر
جمله خاک خفتگان، موج دريغ مي زند
درنگر و ز خاکشان، حسرت تن به تن نگر
فکر کن و به چشم دل، حال گذشتگان ببين
ريخته زير خاکشان، طره پرشکن نگر
آنکه حرير و خز نسود، از سر ناز اين زمان
چهره او ز خاک بين، قامتش از کفن نگر
سوختي اي فريد تو، در غم هجر خود بسي
دلشده فراق بين، سوخته محن نگر