در عشق تو گم شدم به يکبار
سرگشته همي دوم فلک وار
گر نقطه دل به جاي بودي
سرگشته نبودمي چو پرگار
دل رفت ز دست و جان برآن است
کز پي برود زهي سر و کار
اي ساقي آفتاب پيکر
بر جانم ريز جام خون خوار
خون جگرم به جام بفروش
کز جانم جام را خريدار
جامي پر کن نه بيش و نه کم
زيرا که نه مستم و نه هشيار
در پاي فتادم از تحير
در دست تحيرم به مگذار
جامي دارم که در حقيقت
انکار نمي کند ز اقرار
نفسي دارم که از جهالت
اقرار نمي دهد ز انکار
مي نتوان بود بيش ازين نيز
در صحبت نفس و جان گرفتار
تا چند خورم ز نفس و جان خون
تا کي باشم به زاري زار
درمانده اين وجود خويشم
پاکم به عدم رسان به يکبار
چون با عدمم نمي رساني
از روي وجود پرده بردار
تا کشف شود در آن وجودم
اسرار دو کون و علم اسرار
من نعره زنان چو مرغ در دام
بيرون جهم از مضيق پندار
هرگاه که اين ميسرم شد
پر مشک شود جهان ز عطار