آن روي به جز قمر که آرايد
وان لعل به جز شکر که فرسايد
بس جان که ز پرده در جهان افتد
چون روي ز زير پرده بنمايد
در زيبايي و عالم افروزي
رويي دارد چنان که مي بايد
خورشيد چو روي او همي بيند
مي گردد و پشت دست مي خايد
امروز قيامتي است از خطش
خطي که هزار فتنه مي زايد
گويي ز بنفشه گلستانش را
مشاطه حسن مي بيارايد
آورد خطي و دل ببرد از من
جان منتظر است تا چه فرمايد
زين بيع و شري که خط او دارد
جز خون جگر مرا چه بگشايد
الحق ز معاملان خط او
ديري است که بوي مشک مي آيد
زين گونه که خط او درآبم زد
شک نيست که دوستي بيفزايد
عطار اگر چنين کند سودا
چه سود چو جان او نياسايد