چو از جيبش مه تابان برآيد
خروش از گنبد گردان برآيد
بسي گل ديده ام اما ز رويش
به وقت شرم صد چندان برآيد
اگر انديشه يک روزه او
بگويم با تو صد ديوان برآيد
بدو گفتم که اي گلچهره مگذار
که از گلنار تو ريحان برآيد
مرا گفتا که خوش باشد که سبزه
ز گرد چشمه حيوان برآيد
خط سبزم به چستي سرخييي جست
سزد گر از گل خندان برآيد
خطم گر مي نخواهي نيز مگري
که بي شک سبزه از باران برآيد
جهان سوزا ز پرده گر برآيي
دمار از خلق سرگردان برآيد
فرو شد روز من يک شب برم آي
که تا کار من حيران برآيد
مرا با شير شد مهر تو در دل
عجب نبود اگر با جان برآيد
ز من جان خواستي و نيست دشوار
بده يک بوسه تا آسان برآيد
زهي زلفت گرفته گرد عالم
ز بيم زلف مه پنهان برآيد
چو زلف کافرت در کار آيد
بسا مؤمن که از ايمان برآيد
دلم در چاه زندان فراق است
ندانم تا کي از زندان برآيد
ز يک موي سر زلفت رسن ساز
که تا زين چاه بي پايان برآيد
اگر عطار بويي يابد از تو
دلش زين وادي هجران برآيد