رهبان دير را سبب عاشقي چه بود
کو روي را ز دير به خلقان نمي نمود
از نيستي دو ديده به کس مي نکرد باز
ور راستي روان خلايق همي ربود
چون در فتاد در محن عشق زان سپس
در مهر دل عبادت عيسي همي شنود
در ملت مسيح روا نيست عاشقي
او عاشق از چه بود و چرا در بلا فزود
مانا که يار ما به خرابات برگذشت
وز حال دل به نغمه سرودي همي سرود
مي گفت هر که دوست کند در بلا فتد
عاشق زيان کند دو جهان از براي سود
رهبان طواف دير همي کرد ناگهان
کاواز آن نگار خراباتيان شنود
برشد به بام دير چو رخسار او بديد
از آرزوش روي به خاک اندرون بسود
ديوانه شد ز عشق و برآشفت در زمان
زنجير نعت صورت عيسي بريد زود
آتش به دير در زد و بتخانه در شکست
وز سقف دير او به سما بر رسيد دود
باده ز دست دوست دمادم همي کشيد
زنگ بلا ز ساغر و مطرب همي زدود
سرمست و بيقرار همي گفت و مي گريست
ناکردني بکردم و نابودني ببود