با لب لعلت سخن در جان رود
با سر زلف تو در ايمان رود
عقل چون شرح لب تو بشنود
پيش لعلت از بن دندان رود
هر که او سرسبزي خط تو ديد
چون قلم سر بر خط فرمان رود
چون ببيند پسته خط فستقيت
در خط تو با دل بريان رود
آنچه رويت را رود در نيکويي
مي ندانم تا فلک را آن رود
چون شود خورشيد رويت آشکار
ماه زير ميغ در پنهان رود
هر که روي همچو خورشيد تو ديد
گر همه چرخ است سرگردان رود
هست جان عطار را شيرين از آنک
شرح آن لب بر زبان جان رود