هر زماني زلف را بندي کند
با دل آشفته پيوندي کند
بس دل و جان را که زلف سرکشش
از سر مويي زبان بندي کند
لب گشايدتا ببينم وانگهي
ياريم چون آرزومندي کند
هر دو لب بربندد آرد قانعم
گر به يک قنديم خرسندي کند
ليک مي دانم که دل نجهد به جان
گر نگاهي سوي آن قندي کند
گر بنالم صبر فرمايد مرا
دل چو خون شد صبر تا چندي کند
عشق او عطار را شوريده کرد
کيست کين شوريده را بندي کند