گرد ره تو کعبه و خمار نماند
يک دل ز مي عشق تو هشيار نماند
ور يک سر موي از رخ تو روي نمايد
بر روي زمين خرقه و زنار نماند
وآن را که دمي روي نمايي ز دو عالم
آن سوخته را جز غم تو کار نماند
گر برفکني پرده از آن چهره زيبا
از چهره خورشيد و مه آثار نماند
جان چو بگشايد به رخت ديده که جان را
با نور رخت ديده و ديدار نماند
گر وحدت خود را با قلاوز فرستي
از وحدت تو هستي ديار نماند
جانا ز مي عشق تو يک قطره به دل ده
تا در دو جهان يک دل بيدار نماند
در خواب کن اين سوختگان را ز مي عشق
تا جز تو کسي محرم اسرار نماند
از بس که ز درياي دلم موج گهر خاست
ترسم که درين واقعه عطار نماند