پيش رفتن را چو پيشان بسته اند
بازگشتن را چو پايان بسته اند
پس نه از پس راه داري نه ز پيش
کز دو سو ره بر تو حيران بسته اند
پس تو را حيران ميان اين دو راه
عالمي زنجير در جان بسته اند
بي قراري زانکه در جان و دلت
اين همه زنجير جنبان بسته اند
چون عدد گويي تو دايم نه احد
هم عدد در تو فراوان بسته اند
حرص زنجير است اين سر فهم کن
تا بري پي هرچه زينسان بسته اند
حرص بايد تا تو زر جمع آوري
تا کند وام از تو اين زان بسته اند
چون عوض خواهي تو زر را گويدت
چار طاقت خلد رضوان بسته اند
چون رسي در خلد گويد نفس خلد
از براي نفس انسان بسته اند
مرد جاني جمع شود بگذر ز نفس
زانکه دل در تو پريشان بسته اند
در علفزاري چه خواهي کرد تو
چون تو را در قيد سلطان بسته اند
قرب سلطان جوي و مهماني مخواه
کان خيال از بهر مهمان بسته اند
جان به ما ده تا همه جانان شوي
کين همه از بهر جانان بسته اند
هم چنين يک يک صفت مي کن قياس
کان همه زنجير از اينسان بسته اند
تو به يک يک راه مي بر سوي دوست
ليک دشوار است و آسان بسته اند
چون به پيشان راه بردي، برگشاد
بر تو هر در کان ز پيشان بسته اند
چون رسي آنجا شود روشن تو را
پرده اي کز کفر و ايمان بسته اند
جز به توحيدت نگردد آشکار
آنچه در جان تو پنهان بسته اند
جان عطار اي عجب چون سايه اي است
ليک در خورشيد رخشان بسته اند