شماره ٢٧٦: لعل تو به جان فزايي آمد
لعل تو به جان فزايي آمد
چشم تو به دلربايي آمد
چون صد گرهم فتاد در کار
زلفت به گره گشايي آمد
با زنگي خال تو که بر ماه
در جلوه خودنمايي آمد
در ديده آفتاب روشن
چون نقطه روشنايي آمد
با چشم تو مي بباختم جان
چون چشم تو دردغايي آمد
بگريخت دلم ز چشم تو زود
وآواره ز بي وفايي آمد
در حلقه زلفت آن دم افتاد
کز چشم تواش رهايي آمد
هرگاه که بگذري به بازار
گويند به جان فزايي آمد
يکتايي ماه شق شد از رشک
تا سرو تو در دوتايي آمد
بنشين و دگر مرو اگرچه
در کار تو صد روايي آمد
داني نبود صواب اسلام
آنجا که بت ختايي آمد
بردي دلم و بحل بکردم
واشکم همه در گوايي آمد
در کار من جدا فتاده
چندين خلل از جدايي آمد
بيگانه مباش زانکه عطار
پيش تو به آشنايي آمد