عشقت ايمان و جان به ما بخشد
ليک بي علتي عطا بخشد
نيست علت که ملک صد سلطان
در زماني به يک گدا بخشد
گر همه طاعتي به جاي آري
هر يکي را صدت جزا بخشد
ليک گنجي که قسم عشاق است
عشق بي چون و بي چرا بخشد
نيست کس را خبر که پرتو عشق
به کجا آيد و کجا بخشد
ذره اي گر ز پرده در تابد
شرق تا غرب کيميا بخشد
گر بقا بيندت فنا کندت
ور فنا بايدت بقا بخشد
هر نفس صد هزار خاک شوند
تا چنين دولتي کرا بخشد
چون ببازي تو جمله تو بر تو
گر تو بي تو شوي تو را بخشد
گر تو را چشم راه بين است بران
راه چشم تو را ضيا بخشد
وگرت چشم تيرگي دارد
راهت از گرد توتيا بخشد
همچو ني شو تهي ز دعوي و لاف
تا دمت روح را صفا بخشد
گر بسوزي ز شعله نور دهد
ور بسازي بسي نوا بخشد
گر درين ره فريد کشته شود
اولين گام خونبها بخشد