پير ما از صومعه بگريخت در ميخانه شد
در صف دردي کشان دردي کش و مردانه شد
بر بساط نيستي با کم زنان پاک باز
عقل اندر باخت وز لايعقلي ديوانه شد
در ميان بيخودان مست دردي نوش کرد
در زبان زاهدان بي خبر افسانه شد
آشنايي يافت با چيزي که نتوان داد شرح
وز همه کارث جهان يکبارگي بيگانه شد
راست کان خورشيد جانها برقع از رخ بر گرفت
عقل چون خفاش گشت و روح چون پروانه شد
چون نشان گم کرد دل از سر او افتاد نيست
جان و دل در بي نشاني با فنا هم خانه شد
عشق آمد گفت خون تو بخواهم ريختن
دل که اين بشنود حالي از پي شکرانه شد
چون دل عطار پر جوش آمد از سوداي عشق
خون به سر بالا گرفت و چشم او پيمانه شد