بار دگر پير ما مفلس و قلاش شد
در بن دير مغان ره زن اوباش شد
ميکده فقر يافت خرقه دعوي بسوخت
در ره ايمان به کفر در دو جهان فاش شد
زآتش دل پاک سوخت مدعيان را به دم
دردي اندوه خورد عاشق و قلاش شد
پاک بري چست بود در ندب لامکان
کم زن و استاد گشت حيله گر و طاش شد
لاشه دل را ز عشق بار گران برنهاد
فاني و لاشيي ء گشت يار هويداش شد
راست که بنمود روي آن مه خورشيد چهر
عقل چو طاوس گشت وهم چو خفاش شد
وهم ز تدبير او آزر بت ساز گشت
عقل ز تشوير او ماني نقاش شد
چون دل عطار را بحر گهربخش ديد
در سخن آمد به حرف ابر گهرپاش شد