مرد ره عشق تو از دامن تر ترسد
            آن کس که بود نامرد از دادن سر ترسد
         
        
            گر با تو دوصد دريا آتش بودم در ره
            نه دل ز خود انديشد نه جان ز خطر ترسد
         
        
            جاني که بر افروزد از شمع جمال تو
            مي دان که ز پروانه کفر است اگر ترسد
         
        
            جايي که جگر سوزد مردان و جگرخواران
            در خون جگر ميرد هر کو ز جگر ترسد
         
        
            گفتي دلت از هجرم مي ترسد و مي سوزد
            بي وصل تو هر ساعت دل سوخته تر ترسد
         
        
            از آه دل عطار آخر به نمي ترسي
            کانکس که خبر دارد از آه سحر ترسد