چو قفل لعل بر درج گهر زد
جهاني خلق را بر يکدگر زد
لب لعلش جهان را برهم انداخت
خط سبزش قضا را بر قدر زد
نبات خط او چون از شکر رست
ز خجلت چون عسل حل شد طبر زد
به رخش حسن چون بر عاشقان تاخت
نينديشيد و لاف لاتذر زد
رخ او تاب در خورشيد و مه داد
لب او بانگ بر تنگ شکر زد
چو نقاش ازل از بهر خطش
به سيمين لوح او بيرنگ برزد
چو خط بنوشت گويي نقطه لعل
درونش سي ستاره بر قمر زد
بسي مي زد به مژگان بر دلم تير
بدو گفتم که کم زن بيشتر زد
دلم از طره چون زير و زبر کرد
گره بر طره زير و زبر زد
دلم خون کرد تا از پاش بفکند
عقيقي گشت آنگه بر کمر زد
دلم با او چو دستي در کمر کرد
کمربند فلک را دست در زد
فريد او را گزيد از هر دو عالم
به يک دم آتشي در خشک و تر زد