چون زلف بيقرارش بر رخ قرار گيرد
از رشک روي مه را در صد نگار گيرد
از بس که حلقه بيني در زلف مشکبارش
صد دست بايد آنجا تا در شمار گيرد
گر زاهدي ببيند ميگوني لب او
تا روز رستخيزش زان مي خمار گيرد
گر ماه لاله گونش تابد به نرگس و گل
گلزار پاي تا سر از رشک خار گيرد
گر از کمان ابرو بادام نرگسينش
يک تير برگشايد صيدي هزار گيرد
خورشيد کو ز تنگي بر چرخ مي کشد تيغ
از بيم تير چشمش گردون حصار گيرد
او آفتاب حسن است از پرده گر بتابد
دهر خرف ز رويش طبع بهار گيرد
عاشق که از ميانش مويي خبر ندارد
در آرزوي مويش از جان کنار گيرد
عطار را به وعده دل مي دهد وليکن
اندر ميان آتش دل چون قرار گيرد