هر که را عشق تو سرگردان کرد
هرگزش چاره آن نتوان کرد
چاره عشق تو بيچارگي است
هر که بيچاره نشد تاوان کرد
سر به فرمان بنهد خورشيدش
هر که يک ذره تو را فرمان کرد
چون به زيبايي آن داري تو
اين چنين عاشق زارم آن کرد
چشم خون ريز تو از غمزه تيز
چشم اين سوخته خون افشان کرد
چه کني قصد به خونم که دلم
خويش را پيش رخت قربان کرد
جان عطار تو خود مي داني
که هوايت ز ميان جان کرد