تا دوست بر دلم در عالم فراز کرد
دل را به عشق خويش ز جان بي نياز کرد
دل از شراب عشق چو بر خويشتن فتاد
از جان بشست دست و به جانان دراز کرد
فرياد برکشيد چو مست از شراب عشق
بيخود شد و ز ننگ خودي احتراز کرد
چون دل بشست از بد و نيک همه جهان
تکبير کرد بر دل و بر وي نماز کرد
بر روي دوست ديده چو بر دوخت از دو کون
اين ديده چون فراز شد آن ديده باز کرد
پيش از اجل بمرد و بدان زندگي رسيد
ادريس وقت گشت که جان چشم باز کرد
چندان که رفت راه به آخر نمي رسيد
در هر قدم هزار حقيقت مجاز کرد
عطار شرح چون دهد اندر هزار سال
آن نيکويي که با دل او دلنواز کرد