از کمان ابروش چون تير مژگان بگذرد
بر دل آيد چون ز دل بگذشت از جان بگذرد
راست اندازي چشمش بين که گر خواهد به حکم
ناوک مژگان او بر موي مژگان بگذرد
باد وقتي آب را همچون زره داند نمود
کز نخست آيد بر آن زلف زره سان بگذرد
در زمان آزاد گردد سرو از بالاي خويش
گر به پيش قد آن سرو خرامان بگذرد
ماه رويا آفتاب از شرم تو پنهان شود
گر ز رويت سايه بر خورشيد رخشان بگذرد
با توام خون نيزه گردان نيست، دور از روي تو
نيزه بالا خون ز بالاي سرم زان بگذرد
تو ز آه من چو گردون فارغ و از هجر تو
آه خون آلودم از گردون گردان بگذرد
در دل عطار از عشقت چنان آتش فتاد
کز تف او آتش از بالاي کيوان بگذرد