نام وصلش به زبان نتوان برد
ور کسي برد ندانم جان برد
وصل او گوهر بحري است شگرف
ره بدو مي نتوان آسان برد
دوش سرمست درآمد ز درم
تا قرار از من سرگردان برد
زلف کژ کرد و برافشاند دلم
برد شکلي که چنان نتوان برد
دل من تا که خبر بود مرا
راه دزديده بدو پنهان برد
زلف چوگان صفتش در صف کفر
گوي از کوکبه ايمان برد
از فلک نرگس او نرد دغا
قرب صد دست به يک دستان برد
ذره اي پرتو خورشيد رخش
آفتاب از فلک گردان برد
لمعه اي لعل خوشاب لب او
رونق لاله و لالستان برد
گفتم اي جان و جهان جان عزيز
کس ازين باديه هجران برد
گفت جان در ره ما باز و بدانک
آن بود جان که ز تو جانان برد
دل عطار چو اين نکته شنيد
جان بدو داد و به جان فرمان برد