اگر درمان کنم امکان ندارد
که درد عشق تو درمان ندارد
ز بحر عشق تو موجي نخيزد
که در هر قطره صد طوفان ندارد
غمت را پاک بازي مي ببايد
که صد جان بخشد و يک جان ندارد
به حسن راي خويش انديشه کردم
به حسن روي تو امکان ندارد
فروگيرد جهان خورشيد رويت
اگر زلف تواش پنهان ندارد
فلک گر صوفييي پيروزه پوش است
ولي اين هست او را کان ندارد
اگرچه در جهان خورشيد رويش
به زيبايي خود تاوان ندارد
چو نتواند که چون روي تو باشد
بگو تا خويش سرگردان ندارد
چو طوطي خط تو بر دهانت
کسي بر نقطه صد برهان ندارد
سر زلف تو چون گيرم که بي تو
غمم چون زلف تو پايان ندارد
لبت خونم چرا ريزد به دندان
اگر بر من به خون دندان ندارد
فريد امروز خوش خوان تر ز خطت
خطي سرسبز در ديوان ندارد