شماره ١٧٤: دلي کز عشق او ديوانه گردد

دلي کز عشق او ديوانه گردد
وجودش با عدم همخانه گردد
رخش شمع است و عقل ار عقل دارد
ز عشق شمع او ديوانه گردد
کسي بايد که از آتش نترسد
به گرد شمع چون پروانه گردد
به شکر آنکه زان آتش بسوزد
همه در عالم شکرانه گردد
کسي کو بر وجود خويش لرزد
همان بهتر که در کاشانه گردد
اگر بر جان خود لرزد پياده
به فرزيني کجا فرزانه گردد
بخيلي کو به يک جو زر بميرد
چرا گرد مقامرخانه گردد
چو ماهي آشنا جويد درين بحر
بکل از خاکيان بيگانه گردد
چو در دريا فتاد آن خشک نانه
مکن تعجيل تا ترنانه گردد
اگر تو دم زني از سر اين بحر
دل خونابه را پيمانه گردد
بسي افسون کند غواص دريا
که در دم داشتن مردانه گردد
اگر در قعر دريا دم برآرد
همه افسون او افسانه گردد
درين دريا دل پر درد عطار
ندانم مرد گردد يا نگردد