حديث عشق در دفتر نگنجد
حساب عشق در محشر نگنجد
عجب مي آيدم کين آتش عشق
چه سودايي است کاندر سرنگنجد
برو مجمر بسوز ار عود خواهي
که عود عشق در مجمر نگنجد
درين ره پاک دامن بايدت بود
که اينجا دامن تر درنگنجد
هر آن دل کاتش عشقش برافروخت
چنپان گردد که اندر برنگنجد
دلي کز دست شد زانديشه عشق
درو انديشه ديگر نگنجد
برون نه پاي جان از پيکر خاک
که جان پاک در پيکر نگنجد
شرابي کان شراب عاشقان است
ندارد جام و در ساغر نگنجد
چو جانان و چو جان با هم نشينند
سر مويي ميانشان درنگنجد
رهي کان راه عطار است امروز
در آن ره جز دلي رهبر نگنجد