هر آن دردي که دلدارم فرستد
شفاي جان بيمارم فرستد
چو درمان است درد او دلم را
سزد گر درد بسيارم فرستد
اگر بي او دمي از دل برآرم
که داند تا چه تيمارم فرستد
وگر در عشق او از جان برآيم
هزاران جان به ايثارم فرستد
وگر در جويم از درياي وصلش
به دريا در نگونسارم فرستد
وگر از راز او رمزي بگويم
ز غيرت بر سر دارم فرستد
چو در ديرم دمي حاضر نبيند
ز مسجد سوي خمارم فرستد
چو دام زرق بيند در برم دلق
بسوزد دلق و زنارم فرستد
چو گبر نفس بيند در نهادم
به آتشگاه کفارم فرستد
به ديرم درکشد تا مست گردم
به صد عبرت به بازارم فرستد
چو بي کارم کند از کار عالم
پس آنگه از پي کارم فرستد
چو در خدمت چنان گردم که بايد
به خلوت پيش عطارم فرستد