اي پرتو وجودت در عقل بي نهايت
هستي کاملت را نه ابتدا نه غايت
هستي هر دو عالم در هستي تو گمشد
اي هستي تو کامل باري زهي ولايت
اي صد هزار تشنه، لب خشک و جان پرآتش
افتاده پست گشته موقوف يک عنايت
غير تو در حقيقت يک ذره مي نبينم
اي غير تو خيالي کرده ز تو سرايت
چندان که سالکانت ره بيش پيش بردند
ره پيش بيش ديدند بودند در بدايت
چون اين ره عجايب بس بي نهايت افتاد
آخر که يابد آخر اين راه را نهايت
عطار در دل و جان اسرار دارد از تو
چون مستمع نيابد پس چون کند روايت