اي چو چشم سوزن عيسي دهانت
هست گويي رشته مريم ميانت
چون دم عيسي زني از چشم سوزن
چشمه خورشيد گردد جان فشانت
آنچه بر مريم ز راه آستين زد
مي توان يافت از هواي آستانت
ماه کو از آسمان سازد زميني
بر زمين سر مي نهد از آسمانت
نقد صد دل بايدم در هر زماني
بر اميد صيد زلف دلستانت
گرچه غلطان است در پاي تو زلفت
هم سري جز زلف نبود يک زمانت
گر سخن چون زهر گويي باک نبود
کان شکر دايم بماند در دهانت
ور سخن خوش گويي اي جان و جهانم
بنده گردد بي سخن جان و جهانت
من روا دارم که کام من برآيد
ور فرو خواهد شدن جانم به جانت
نيست جز دستان چو زلفت هيچ کارم
زانکه ديدم روي همچون گلستانت
گر به دستاني به دست آرد فريدت
در فشاند در سخن همچون زبانت