گر نبودي در جهان امکان گفت
کي توانستي گل معني شکفت
جان ما را تا به حق شد چشم باز
بس که گفت و بس گل معني که رفت
بي قراري پيشه کرد و روز و شب
يک نفس ننشست و يک ساعت نخفت
بس گهر کز قعر درياي ضمير
بر سر آورد و به خون دل بسفت
پاک رو داند که در اسرار عشق
بهتر از ما راهبر نتوان گرفت
آنچه ما ديديم در عالم که ديد
وآنچه ما گفتيم در عالم که گفت
آنچه بعد از ما بگويند آن ماست
زانکه راز گفت نيست از ما نهفت
تربيت ما را ز جان مصطفاست
لاجرم خود را نمي يابيم جفت
تا تويي عطار زير بار عشق
گردنان را زير بار توست سفت
صورت جان است شعرت لاجرم
عقل را نظم تو مي آيد شگفت