دوش جان دزديده از دل راه جانان برگرفت
دل خبر يافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت
جان چو شد نزديک جانان ديد دل را نزد او
غصه ها کردش ز پشت دست دندان برگرفت
ناگهي بادي برآمد مشکبار از پيش و پس
برقع صورت ز پيش روي جانان برگرفت
جان ز خود فاني شد و دل در عدم معدوم گشت
عقل حيلت گر به کلي دست ازيشان برگرفت
بي نشان شد جان کدامين جان که گنجي داشت او
گاه پيدايش نهاد و گاه پنهان برگرفت
فرخ آن اقبال باري کاندرين درياي ژرف
ترک جان گفت و سر اين نفس حيوان برگرفت
شکر يزدان را که گنج دين درين کنج خراب
بي غم و رنجي دل عطار آسان برگرفت