زهي زيبا جمالي اين چه روي است
زهي مشکين کمندي اين چه موي است
ز عشق روي و موي تو به يکبار
همه کون مکان پر گفت و گوي است
از آن بر خاک کويت سر نهادم
که زلفت را سري بر خاک کوي است
چو زلفت گر نشينم بر سر خاک
نميرم نيز و اينم آرزوي است
چه جاي زلف چون چوگانت آنجا
که آنجا صد هزاران سر چو گوي است
برو اي عاشق دستار بگريز
که اينجا رستخيز از چار سوي است
تو مرد نازکي آگه نه کاينجا
هزارن مرد را زه در گلوي است
نبيني روي او يک ذره هرگز
تو را يک ذره گر در خلق روي است
دلا، کي آيد او در جست و جويت
که او دايم وراي جست و جوي است
اگرچه ذره هم جوينده باشد
نه چون خورشيد رنگش بر رکوي است
گرت او در کشد کاري بود اين
که گر کار تو کار شست و شوي است
بسي گر تو به جويي آب ندهد
که هرچه آن از تو آيد آب جوي است
ز کار تو چه آيد يا چه خيزد
که اينجا بي نيازي سد اوي است
تو کار خويش مي کن ليک مي دان
که کار او برون از رنگ و بوي است
به خود هرگز کجا داند رسيدن
اگر عطار را عزم علوي است