سرو چون قد خرامان تو نيست
لعل چون پسته خندان تو نيست
نيست يک کس که به لب آمده جان
زآرزوي لب و دندان تو نيست
هيچ جمعيت اگر يافت کسي
از جز آن زلف پريشان تو نيست
مرده آن دل که به صد جان نه به يک
زنده چشمه حيوان تو نيست
غرقه باد آنکه به صد سوختگي
تشنه چاه زنخدان تو نيست
به ز جان عاشق ديدار تو را
سپر ناوک مژگان تو نيست
چشم يک عاقل و هشيار نديد
که چو من واله و حيران تو نيست
مي وصلم ده آخر که مرا
بيش ازين طاقت هجران تو نيست
اي دل سوخته در درد بسوز
زانکه جز درد تو درمان تو نيست
چند باشي تو از آن خود از آنک
تا تو آن خودي او آن تو نيست
گر بدو نيست رهت جان درباز
زحمت جان تو جز جان تو نيست
که کشد درد دلت اي عطار
شرح آن لايق ديوان تو نيست