از قوت مستيم ز هستيم خبر نيست
مستم ز مي عشق و چو من مست دگر نيست
در جشن مي عشق که خون جگرم ريخت
نقل من دلسوخته جز خون جگر نيست
مستان مي عشق درين باديه رفتند
من ماندم و از ماندن من نيز اثر نيست
در باديه عشق نه نقصان نه کمال است
چون من دو جهان خلق اگر هست و اگر نيست
گويند برو تا به درش برگذري بوک
هيهات که گر باد شوم روي گذر نيست
زين پيش دلي بود مرا عاشق و امروز
جز بي خبريم از دل خود هيچ خبر نيست
جانا اگرم در سر کار تو رود جان
از دادن صد جان دگرم بيم خطر نيست
در دامن تو دست کسي مي زند اي دوست
کو در ره سوداي تو با دامن تر نيست
داني که چه خواهم من دلسوخته از تو
خواهم که نخواهم، دگرم هيچ نظر نيست
عطار چنان غرق غمت شد که دلش را
يک دم دل دل نيست زماني سر سر نيست