از تو کارم همچو زر بايست نيست
وز وصال تو خبر بايست نيست
تا کي آخر از فراقت کار من
با وصالت به بتر بايست نيست
تا بگريم در فراقت زار زار
عالمي خون جگر بايست نيست
چون بدادم دل به تو بر يک نظر
در منت به زين نظر بايست نيست
چون شکر داري بسي با عاشقان
يک سخن همچون شکر بايست نيست
من ز سر تا پاي فقر و فاقه ام
من تو را خود هيچ در بايست نيست
چون درآيي از درم بهر نثار
عالمي پر گنج زر بايست نيست
چون بديدم دلشده عطار را
بر کف پاي تو سر بايست نيست