شمع رويت را دلم پروانه اي است
ليک عقل از عشق چون بيگانه اي است
پر زنان در پيش شمع روي تو
جان ناپرواي من پروانه اي است
بر سر موي است جان کز ديرگاه
يک سر موي توام در شانه اي است
زلف تو زنار خواهم کرد از آنک
هر شکن از زلف تو بتخانه اي است
واندران بتخانه درد عشق را
جان خون آلود من پيمانه اي است
وصل تو گنجي است پنهان از همه
هر که گويد يافتم ديوانه اي است
در خرابات خرابي مي روم
زانکه گر گنجي است در ويرانه اي است
مرغ آدم دانه وصل تو جست
لاجرم در بند دام از دانه اي است
خفته اي کز وصل تو گويد سخن
خواب خوش بادش که خوش افسانه اي است
وصلت آن کس يافت کز خود شد فنا
هر که فاني شد ز خود مردانه اي است
گر مرا در عشق خود فاني کني
باقيت بر جان من شکرانه اي است
بيدقي عطار در عشق تو راند
گر به فرزيني رسد فرزانه اي است