خراباتي است پر رندان سرمست
            ز سر مستي همه نه نيست و نه هست
         
        
            فرو رفته همه در آب تاريک
            برآورده همه در کافري دست
         
        
            همه فارغ ز امروز و ز فردا
            همه آزاد از هشيار و از مست
         
        
            مگر افتاد پير ما بر آن قوم
            مرقع چاک زد زنار در بست
         
        
            يقينش گشت کار و بي گمان شد
            درستش گشت فقر و توبه بشکست
         
        
            سياهيي که در هر دو جهان بود
            فرود آمد به جان او و بنشست
         
        
            نقاب جان او شد آن سياهي
            سياهي آمد و در کفر پيوست
         
        
            چو آب خضر در تاريکي افتاد
            کنون هم او ز خلق و خلق ازو رست
         
        
            دل عطار خون گشت و حق اوست
            که تيري آنچنان ناگه ازو جست