شماره ٨٣: عشق تو قلاوز جهان است

عشق تو قلاوز جهان است
سوداي تو رهنماي جان است
وصل تو خلاصه وجود است
درد تو دريچه عيان است
هاروت تو چاره ساز سحر است
ياقوت تو مايه بخش جان است
کس را ز دهان تو سخن نيست
زان روي که نقطه گمان است
تا بر دهنت نهاده ام دل
اين تنگ دلي من از آن است
لعلت شکري است تنگ بر تنگ
يعني دل من بر آن دهان است
کس بر کمرت ميان نديدست
گرچه کمر تو را ميان است
تا ابروي چون کمانت ديدم
صد گونه ز هم از آن کمان است
چون ابروي توست چون کماني
چندين ز هم از چه در زبان است
دندان تو مغز پسته توست
مغزي ديدي که استخوان است
گفتي که دلت بسوز در عشق
يعني که سپند عاشقان است
از دست تو دل چگونه سوزم
چون پاي غم تو در ميان است
يک ذره غم تو خوشتر آيد
از هر شادي که در جهان است
آن درد که در دل من از توست
هر وصف که گويمش نه آن است
در روي من شکسته دل خند
گر موجب خنده زعفران است
در کار عقوبت تو عطار
چون ممتحني در امتحان است