در دلم تا برق عشق او بجست
رونق بازار زهد من شکست
چون مرا مي ديد دل برخاسته
دل ز من بربود و درجانم نشست
خنجر خون ريز او خونم بريخت
ناوک سر تيز او جانم بخست
آتش عشقش ز غيرت بر دلم
تاختن آورد همچون شير مست
بانگ بر من زد که اي ناحق شناس
دل به ما ده چند باشي بت پرست
گر سر هستي ما داري تمام
در ره ما نيست گردان هرچه هست
هر که او در هستي ما نيست شد
دايم از ننگ وجود خويش رست
مي نداني کز چه ماندي در حجاب
پرده هستي تو ره بر تو بست
مرغ دل چون واقف اسرار گشت
مي طپيد از شوق چون ماهي بشست
بر اميد اين گهر در بحر عشق
غرقه شد وان گوهرش نامد به دست
آخر اين نوميدي اي عطار چيست
تو نه اي مردانه همتاي تو هست