پي آن گير کاين ره پيش بردست
که راه عشق پي بردن نه خردست
عدو جان خويش و خصم تن گشت
در اول گام هرک اين ره سپردست
کسي داند فراز و شيب اين راه
که سرگرداني اين راه بردست
گهي از چشم خود خون مي فشاندست
گهي از روي خود خون مي ستردست
گرش هر روز صد جان مي رسيدست
صد و يک جان به جانان مي سپردست
دلش را صد حيات زنده بودست
اگر آن نفس يک ساعت بمردست
ز سنداني که بر سر مي زنندش
قدم در عشق محکم تر فشردست
کسي چون ذره گردد اين هوا را
که دم اندر هواي خود شمردست
بسا آتش که چون اينجا رسيدست
شدست آبي و همچون يخ فسردست
بسا دريا کش پاکيزه گوهر
که اينجا قطره اي آبش ببردست
مشو پيش صف اي نه مرد و نه زن
که خفتان تو اطلس نيست بردست
مده خود را ز پري اين تهي باد
که در جام تو نه صاف و نه دردست
درين وادي دل وحشي عطار
ز حيرت جلف تر زان مرد کردست