چون به اصل اصل در پيوسته بي تو جان توست
پس تويي بي تو که از تو آن تويي پنهان توست
اين تويي جزوي به نفس و آن تويي کلي به دل
ليک تو نه اين نه آني بلکه هر دو آن توست
تو درين و تو در آن تو کي رسي هرگز به تو
زانکه اصل تو برون از نفس توست و جان توست
بود تو اينجا حجاب افتاد و نابودت حجاب
بود و نابودت چه خواهي کرد چون نقصان توست
چون ز نابود و ز بود خويش بگذشتي تمام
مي ندانم تا به جز تو کيست کو سلطان توست
هر چه هست و بود و خواهد بود هر سه ذره است
ذره را منگر چو خورشيد است کو پيشان توست
تو مبين و تو مدان، گر ديد و دانش بايدت
کانچه تو بيني و تو داني همه زندان توست
بي سر و پا گر برون آيي ازين ميدان چو گو
تا ابد گر هست گويي در خم چوگان توست
عين عينت چون به غيب الغيب در پوشيده اند
پس يقين مي دان که عينت غيب جاويدان توست
صدر غيب الغيب را سلطان جاويدان تويي
جز تو گر چيزي است در هر دو جهان دوران توست
هم ز جسم و جان تو خاست اين جهان و آن جهان
هم بهشت و دوزخ از کفر تو و ايمان توست
هم خداوندت سرشت و هم ملايک سجده کرد
پس تويي معشوق خاص و چرخ سرگردان توست
اي عجب تو کور خويش و ذره ذره در دو کون
با هزاران ديده دايم تا ابد حيران توست
بر دل عطار روشن گشت همچون آفتاب
کاسمان نيلگون فيروزه اي از کان توست