آه هاي آتشينم پرده هاي شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهي برآوردم ز دل
در زمين آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
جان پر خونم که مشتي خاک دامن گير اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
پرده پندار کان چون سد اسکندر قوي است
آه خون آلود من هر شب به يک يارب بسوخت
روز ديگر پرده ديگر برون آمد ز غيب
پرده ديگر به يارب هاي ديگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوي خام شد هر کو درين مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت