سوختي جانم چه مي سازي مرا
بر سر افتادم چه مي تازي مرا
در رهت افتاده ام بر بوي آنک
بوک بر گيري و بنوازي مرا
ليک مي ترسم که هرگز تا ابد
بر نخيزم گر بيندازي مرا
بنده بيچاره گر مي بايدت
آمدم تا چاره اي سازي مرا
چون شدم پروانه شمع رخت
همچو شمعي چند بگدازي مرا
گرچه با جان نيست بازي درپذير
همچو پروانه به جانبازي مرا
تو تمامي من نمي خواهم وجود
وين نمي بايد به انبازي مرا
سر چو شمعم بازبر يکبارگي
تا کي از ننگ سرافرازي مرا
دوش وصلت نيم شب در خواب خوش
کرد هم خلوت به دمسازي مرا
تا که بر هم زد وصالت غمزه اي
کرد صبح آغاز غمازي مرا
چو ز تو آواز مي ندهد فريد
تا دهي قرب هم آوازي مرا