گفتم اندر محنت و خواري مرا
چون ببيني نيز نگذاري مرا
بعد از آن معلوم من شد کان حديث
دست ندهد جز به دشواري مرا
از مي عشقت چنان مستم که نيست
تا قيامت روي هشياري مرا
گر به غارت مي بري دل باک نيست
دل تو را باد و جگرخواري مرا
از تو نتوانم که فرياد آورم
زآنکه در فرياد مي ناري مرا
گر بنالم زير بار عشق تو
بار بفزايي به سر باري مرا
گر زمن بيزار گردد هرچه هست
نيست از تو روي بيزاري مرا
از من بيچاره بيزاري مکن
چون همي بيني بدين زاري مرا
گفته بودي کاخرت ياري دهم
چون بمردم کي دهي ياري مرا
پرده بردار و دل من شاد کن
در غم خود تا به کي داري مرا
چبود از بهر سگان کوي خويش
خاک کوي خويش انگاري مرا
مدتي خون خوردم و راهم نبود
نيست استعداد بيزاري مرا
ني غلط گفتم که دل خاکي شدي
گر نبودي از تو دلداري مرا
مانع خود هم منم در راه خويش
تا کي از عطار و عطاري مرا