عزم کجا کرده اي باز که برخاستي
موي به شانه زدي زلف بياراستي
ماه چو روي تو ديد گفت زهي نيکوي
سرو که قد تو ديد گفت زهي راستي
آتش غوغاي عشق چون بنشستي نشست
فتنه آخر زمان خاست چو برخاستي
دوش در آن سرخوشي هوش ز ما مير بود
کاسه که ميداشتي عذر که ميخواستي
پيش عبيد آمدي مرده دلش زنده شد
باز چو بيرون شدي جان و تنش کاستي