زهي لعل لبت درج لئالي
مه روي ترا شب در حوالي
چو چشمت گشتم از بيمار شکلي
چو زلفت گشتم از آشفته حالي
حديث زلف خود از چشم من پرس
«سل السهران عن طول الليالي »
ز شوق قامتت مردم خدا را
«ترحم ذلتي يا ذالمعالي »
ز هجرت ناله ميکردم خرد گفت
عبيد از يار دوري چون ننالي