بدين صفت سر و چشمي و قد و بالائي
کسي نديد و نشان کس نميدهد جائي
چنين شکوفه نخندد به هيچ بستاني
چنين بهار نيايد به هيچ صحرائي
ز شست زلف تو هر حلقه اي و آشوبي
ز چشم مست تو هر گوشه اي و غوغائي
کجا ز حال پريشان ما خبر دارد
کسي که با سر زلفش نپخت سودائي
ز شوق پرتو رويت که شمع انجمن است
مرا ز غير چو پروانه نيست پروائي
خيال وصل تمني کنم همي در خواب
چه دلپذير خيالي چه خوش تمنائي
خرد به ترک توام راي زد وليک عبيد
خلاف پيش تو مردن نميزند رائي