رفتم از خطه شيراز و به جان در خطرم
وه کزين رفتن ناچار چه خونين جگرم
ميروم دست زنان بر سر و پاي اندر گل
زين سفر تا چه شود حال و چه آيد به سرم
گاه چون بلبل شوريده درآيم به خروش
گاه چون غنچه دلتنگ گريبان بدرم
من از اين شهر اگر برشکنم در شکنم
من از اين کوي اگر برگذرم درگذرم
بي خود و بي دل و بي يار برون از شيراز
«ميروم وز سر حسرت به قفا مينگرم »
قوت دست ندارم چو عنان ميگيرم
«خبر از پاي ندارم که زمين مي سپرم »
اين چنين زار که امروز منم در غم عشق
قول ناصح نکند چاره و پند پدرم
اي عبيد اين سفري نيست که من ميخواهم
ميکشد دهر به زنجير قضا و قدرم