قصه درد دل و غصه شبهاي دراز
صورتي نيست که جائي بتوان گفتن باز
محرمي نيست که با او به کنار آرم روز
مونسي نيست که با وي به ميان آرم راز
در غم و خواري از آنم که ندارم غمخوار
دم فرو بسته از آنم که ندارم دمساز
خود چه شاميست شقاوت که ندارد انجام
يا چه صبحست سعادت که ندارد آغاز
بي نيازي ندهد دهر خدايا تو بده
سازگاري نکند خلق خدايا تو بساز
از سر لطف دل خسته بيچاره عبيد
بنواز اي کرم عام تو بيچاره نواز